تنها یک سنت دیرین به جا مانده است
در دل این همه کهنه نوروز مانده است
در خواب خسته سرما شکوفه ای گرم
حیات را به روح سرد زمین خوانده است
امسال با هر سالمان یک فرق است
غبار غم در قلبمان به جا مانده است
نسل های بعد ما سخت می شوند حیران
آنچه از ما برایشان به ارث مانده است
دنیایمان در تنگی از غم حبس گردید
ارثی است از ما که دنیا ویران مانده است
...سکوت...
سکوت...برچسب : نویسنده : مجتبی اسمعیل زاده ساروکلایی sokoot72 بازدید : 196
اولین قربانی حیدر که شد؟
یک جنین در بطن مادر کشته شد
فاطمه دریایی از عشق علی است
فاطمه هم درد دردهای علی است
فاطمه ابراز راز حق بود
ماندنش در پشت در ناحق بود
فاطمه بود غمی بی انتها
همسرش بعد از وفاتش تنها
بشکند دستی که دستش را شکست
در همین لحظه دل حیدر شکست
حرمت زهرا همان لحظه شکست
دست آن نامرد بر صورت نشست
قصه نیست داستان نیست واقعیت است
در میان در و دیوار بودن است
فاتح خیبر چنان دل خسته بود
درد حیدر دست های بسته بود
فاطمه جانباز راه حیدر است
فاطمه افشاگر پشت در است
شیعه را بغضی گلوگیر کرده است
شیعه را صاحب زمان شیر کرده است
مهدی آید سنی رنگ می بازد
شیعه قبر مادرش می سازد
...سکوت...
سکوت...برچسب : نویسنده : مجتبی اسمعیل زاده ساروکلایی sokoot72 بازدید : 193
امروز نکرد به من خورشید سلام
در خویش غروب کرد و نگفت یک کلام
امروز به حسرت طلوع می سوزم
در باغ خموش دل بگوید سلام
سکوت...برچسب : نویسنده : مجتبی اسمعیل زاده ساروکلایی sokoot72 بازدید : 210
در میان خاطرات کودکی
صحبت از نام تو را کم دارم
در دل آن قاب عکس کهنه
آن نگاه پاک را کم دارم
من در این قلب پر از احساسم
وسعت عشق تو را کم دارم
در زمستان پر از یخبندان
گرمی دست تو را کم دارم
در گذرگاه خیالم امشب
چشم زیبای تو را کم دارم
در کنار شانه های خسته ام
یار زیبایم،تو را کم دارم
...سکوت...
سکوت...برچسب : نویسنده : مجتبی اسمعیل زاده ساروکلایی sokoot72 بازدید : 193
شبی خودکار من بر خود لرزید
گدای نام تو بر خود لرزید
نه وصف روز و حال مستمندان
به وصف حال و روز عشق ورزان
به قسمت معتقد بودم،اما
همه از معنی عشق است اینجا
نیاز و راز من در حال مستی
نگوید یک نفر ای مرد پستی
تو لیلا باشی و من هم مجنون
چرا ترسم رسد از ریزش خون!؟
غنیمت دارم این تکرار زیبا
که بینم لحظه ای آن چشم زیبا
ببینم چهره ای از مه بهتر
بگیرم در بغل با دیده ای تر
بگویم ای عزیز جانم فدایت
تمام آرزوهایم برایت
اگر یک لحظه ای با من بمانی
تمام شعرهایم را بخوانی
قسم بر جان من،با من بمانی
تمام عمر خود از من بخوانی
...سکوت...
سکوت...برچسب : نویسنده : مجتبی اسمعیل زاده ساروکلایی sokoot72 بازدید : 228
آرام آرام به سویت می آیم،به سوی چشمان خاص و لبخند زیبایت.
به نگاهت چشم می دوزم و در میان شعله های عشقت می سوزم.
آری ... به راستی این قصه عشق است و من آرام و آهسته عاشقت می شوم.
دیگر شک و تردید بس است،ندایی از درون قلبم می وید که غیر از تو هیچ حسی نیست.
سکوت...برچسب : نویسنده : مجتبی اسمعیل زاده ساروکلایی sokoot72 بازدید : 226
امشب به سرم زد به خیالم روم
سرمست به در حال و هوایم روم
امشب گذری بر در می خانه زنم
از مستی عشق دو سه پیمانه زنم
امشب زخیال راز دلم در آرم
بی خود زخودم به کوی تو سر آرم
امشب به تو گویم که ای جان دلم
منت گذار و نشین بر خوان دلم
امشب همه همپای خیالم شدند
سرگشته و حیران به لوایم شدند
امشب شب دیوانگی من شده است
سرمست دل از چهره ماهت شده است
امشب ز خداوند کریم و رحمان
خواهم برساند آن عزیز دل و جان
سکوت...برچسب : نویسنده : مجتبی اسمعیل زاده ساروکلایی sokoot72 بازدید : 233
مگسی دور سرم می چرخید
مگسی بس فضول
بی نهایت پررو
از کجا آمده است؟
به کجا خواهد رفت؟
من ندانم که چرا روی سر چرب من است؟
وز وزی پی در پی
چرخشی بی امان
به خیالش که غذلیی پیداست
در همین حین مادرم با احساس
نرم آهسته به من گفت پسر:
برو گم شو حمام
برو گم شو که نبینم رویت
خفه ام از بویت
و من دلخسته
سر به زیر و آرام
سوی حمام روان
آن مگس هم پی یک بوی معطر
یک غذای دلچسب
چرخش دور سرم را ترک کرد
...سکوت...
سکوت...برچسب : نویسنده : مجتبی اسمعیل زاده ساروکلایی sokoot72 بازدید : 224
لحظه هایم در حال گذر هستند و شاید این شب آخر باشد.
چشمانت را ببند و عهدی را که بسته ای به خاطر بیاور.
و بدان...
این منم که تو را فریاد می زنم،گل هدیه می دهم،دست به دعا بر می دارم و اشک می ریزم.
آخر تو را می خواهم.برای عشق،برای امروز و فردا.
تو را از دیروز می خواستم،از آنجاییکه سرزده به خوابم می آمدی،به تنهایی ام سر می زدی و مرا با عشق خود درگیر می کردی.
نازنینم...
نمی خواهم در گوشه دلگیر اتاق و با سایه ام همنشین باشم.نمی خواهم از تو که یک دنیا محبت گرفته ام خداحافظی کنم.
ماه من! امشب دلم عاشقانه و برای همیشه تو را می خواهد
سکوت...برچسب : نویسنده : مجتبی اسمعیل زاده ساروکلایی sokoot72 بازدید : 206
به گوشه ای از خاطراتم نظاره می کنم.
درونم پر از اضطراب است.چشمانم را می بندم و به این فکر میکنم که دل بستن به تو بیهوده بود،هرچه کردم و هر چه خواندم بیهوده بود.
و اما این روزها سعی در فراموش کردنت دارم.لبان خشکیده ام را مجبور به لبخند می کنم،یک لبخند مصنوعی تا خودم را فریب دهم که دیگر دوستت ندارم.
سعی خودم را می کنم و به جلوی آینه می آیم تا دوستت ندارم را تمرین کنم.
بغض گلویم را می گیرد و قطره ای از گوشه چشمم سرازیر می شود...
سکوت...برچسب : نویسنده : مجتبی اسمعیل زاده ساروکلایی sokoot72 بازدید : 220